اسلایدر

داستان شماره 1141

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1141
[ جمعه 1 خرداد 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1140

داستان شماره 1140

ماجرای بسیار طنز زن و مردی در دستشویی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 زن:من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت؛
سلام حالت خوبه؟
من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم
به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت
آوری دادم؛
- حالم خیلی خیلی توپه.
بعدش اون آقاهه پرسید؛
- خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟
با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برا ی همین گفتم؛
- اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا ميگذشتم                       
وقتی سؤال بعدیشو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه، به هر ترفند بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم؛
- منم می تونم بیام طرفت؟
آره سؤال یکمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ
احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم؛
- نه الآن یکم سرم شلوغه
یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت : - ببین. من بعداً باهات تماس می گیرم. یه ا ح م ق ی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب ميده

 

[ جمعه 30 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1139
[ جمعه 29 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1138

داستان شماره 1138

داستان گوز


بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها ببخشید این داستان یکمی دور از ادبه
کار از کار گذشته بود
سعيده وسط کلاس مدنی ۳ بدون اختیار گوزیده بود
از اول کلاس تو دلش بادی جمع شده بود و نمی دونست چطور باید خالیش کنه
اما حالا خالی شده بود
عده ای تو بهت مطلق بودن و عده ای از خنده، روی زمین کلاس ولو شده بودن
سعيده با صورتی که مثل لبو شده بود، ناخن هاش رو به دسته چوبی صندلی
 فشار می داد
دلش می خواست زمین دهن باز کنه و درسته ببلعتش
استاد نمی دونست چی بگه. از طرفی می خواست توضیح بده که این یه امر طبیعی
 هستش و ممکنه برای هر کسی پیش بیاد و از طرفی تصور می کرد شاید با زدن این
حرف سعيده بیشتر کوچیک بشه
 کلاس تقریباً داشت ساکت می شد که یکی از پسر ها با زیرکی خاصی گفت:انصافاً
ناز نفست
کلاس دوباره منفجر شد
اینبار همه می خندیدن
استاد از کلاس بیرون رفت ؛ نمی تونست فضای اون کلاس رو تحمل کنه
سعيده بغضش ترکید و سرشو گذاشت روی دسته صندلی و شروع کرد گریه کردن
توان بیرون رفتن از کلاس رو هم نداشت
حتا دوستای صمیمی سعيده هم نمی تونستن بهش دلداری بدن چون اونها هم
 کنترل خودشون رو از دست داده بودن و می خندیدن
آخه صدای گوز سعيده صدای بدی داشت؛ هم بلند بود و هم صدای اعتراض داشت ...!!!
ناگهان صدای عرفان همه رو ساکت کرد
عرفان از جاش بلند شد
از همه بچه ها خواست که با دقت بهش نگاه کنن
حتا سعيده هم سرش رو بلند کرد و به عرفان خیره شد
عرفان دستهاش رو به صندلی فشار داد و شروع کرد زور زدن
دندونای بالاش رو به لب پایین فشار می داد
چند لحظه ای نگذشت که عرفان با صدای بلند گوزید و بعد رفت جلوی تخته و شروع
 کرد بندری رقصیدن
حالا همه چیز عوض شده بود
کسی دیگه به سعيده نمی خندید
همه بچه های کلاس به عرفان می خندیدند
سعيده هم همراه بچه ها می خندید، اما نه به اداهای عرفان
دلیل خنده سعيده این بود که آغاز عاشق شدنش با یه گوز بوده ... فقط با یه گوز

 

[ جمعه 28 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1137
[ جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1136

داستان شماره 1136

داستان طوطی بی ادب


بسم الله الرحمن الرحیم
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺯﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﻮﻃﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭﻣﺪ
 رفت جلو
ﺯﻥ:ﺳﻼﻡ
ﻃﻮﻃﯽ:ﻋﻠﯿﮏ ﺁﺑﺠﯽ
ﺯﻥ:ﭼﻪ ﻃﻮﻃﯽ ﻣﻮﺩﺑﯽ
ﻃﻮﻃﯽ:ﻧﻮﮐﺮﺗﯿﻢ
ﺯﻥ:ﻣﯿﮕﻤﺎ ﻃﻮﻃﯽ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻃﻮﻃﯽ:ﻣﯿﮕﻢ ﺟ.ﻨ.ﺪ.ﻩ ﺍﯼ
زنه به پرنده فروشه گفت آقا این طوطی چقدر بی ادبه
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻓﺮﻭﺷﻪ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ ﯾﻪ ﻣﺎﻩ
ﺑﻬﻢ ﻣﻬﻠﺖ ﺑﺪﻩ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ
1ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺯﻧﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﺮﺩﻧﻪ ﻃﻮﻃﯽ ﻣﯿﺎﺩ
ﺯﻥ:ﻣﯿﮕﻤﺎ ﻃﻮﻃﯽ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﺎﻡ
ﺧﻮﻧﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻃﻮﻃﯽ:ﻣﯿﮕﻢ ﺷﻮﻫﺮﺗﻪ
ﺯﻥ:آفرین با ادب
ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﻧﻔﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻃﻮﻃﯽ:ﻣﯿﮕﻢ ﺷﻮﻫﺮ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺯﻥ:آفرین گلم! ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻃﻮﻃﯽ:ﻣﯿﮕﻢ ﺷﻮﻫﺮ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺷﻮﻫﺮﺕ
ﺯﻥ:آفرین طوطی عزیزم! ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻃﻮﻃﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻭﺳﺘﺎ ﯾﻪ ﻣﺎﻫﻪ ﮐﻮﻧﻪ
ﻣﻨﻮ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﯼ ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺟ.ﻨ.ﺪ.ه اس
                         
  انصافی بگین جالب بود یا نه ؟؟؟

[ جمعه 26 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1135
[ جمعه 25 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1134

داستان شماره 1134

داستان علی کوچولو


بسم الله الرحمن الرحیم
مامان خسته از سر کار میاد خونه و علی کوچولو میپره جلو میگه
سلام مامان
مامان-سلام پسرم
علی کوچولو-مامان امروز بابا با خاله سهیلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روی خودشون قفل کردن و….
مامان-خیلی خوب عزیزم هیچی دیگه نمیخواد بگی، امشب سر میز شام وقتی ازت پرسیدم علی جان چه خبر بقیه اش روجلوی بابا تعریف کن
سر میز شام پدر با اعتماد به نفس در کانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه که مامان میگه :خوب علی جون بگو بیبنم امروز چه خبر بود
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله
بابا-بچه اینقدر حرف نزن شامتو بخور
مامان-چرا میزنی تو پر بچه بذار حرف بزنه …بگو پسرم
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..
بابا-خفه شو دیگه بچه سرمونو بردی شامتو بخور!
مامان-به بچه چی کار داری چرا میترسی حرفشو بزنه….بگو علی جان
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتنتواتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگاکردمدیدم که
بابا-تو انگار امشب تنت میخاره! برو گمشو بگیر بخواب دیر وقته.
مامان-چیه چرا ترسیدی نمیذاری بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو
علی کوچولو-
هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتنتواتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگاکردمدیدم بابا داره با خاله سهیلا از اون کارایی میکنه که تو همیشه باعمومحمود میکنی

[ جمعه 24 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1133
[ جمعه 23 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1132

داستان شماره 1132

شوهر


بسم الله الرحمن الرحیم
   خانومی رفته بود بعد از ۴ تا شوهر ، شوهر کرده بود و این بار فوق العاده از “همه نظر” از ازدواجش راضی بود !
دوستش بهش گفت : خدا رو شکر که الان همه چی رو به راهه ، ولی خوب بیا تعریف کن برای منم بشه تجربه ، چرا از شوهرات جدا شدی ؟!
گفت :
شوهر اولم مهندس بود ، همیشه میخواست سایز همه چیزم رو اندازه گیری کنه و زاویه ها رو از قبل پیش بینی کنه و … اعصابم کشش نداشت با این زندگی کنم،.آخرشم میشست به محاسبه درصد خطای ناشی از فیلان !
شوهر دومم پزشک بود ، همیشه تا میومدیم شروع کنیم ، میگفت : نه ، بذار من همه جا رو ضد عفونی کنم ، بذار دستکشم رو دستم کنم ، بذار … اعصاب و روانم رو کار میگرفت !
شوهر سومم ، مدیر عامل یه شرکت بود ، همیشه تا میومدم درخواست میدادم ، میرفت سراغ سر رسیدش و میگفت: باید هفته ی پیش هماهنگ میکردی … حوصله ی اینم نداشتم !
شوهر چهارمم یه نجار بود ، همیشه مدادش پشت گوشش بود و بعضی وقتا نوک مدادِ اذیتم میکرد ، ضمنا هردفعه هم میخواستم برم استخر ، باید یه پاک کن برمیداشتم همه ی تنم رو پاک میکردم !
تا بالاخره با این معلم ازدواج کردم و الان همه چی آرومه و منم چقد خوشحالم !
دوستش گفت : مگه این چه فرقی داره با بقیه ؟!
گفت : همیشه وقتی کارمون تموم میشه میگه : عزیزم اگه متوجه نشدی یه بار دیگه تکرار کنم

[ جمعه 22 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1131

داستان شماره 1131

دلایل افزایش حقوق خدمتکار


بسم الله الرحمن الرحیم
خدمتکاری به خانم خانه ای که در آنجا کار می کرد،تقاضای افزایش حقوق داد.
خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت بود، تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند.
خانم خانه پرسید:

«ماریا، چرا می خوای حقوقت افزایش پیدا کنه؟»
ماریا جواب داد:
«خوب، می دونید خانم، سه دلیل برای اینکه حقوق من باید افزایش پیدا کنه وجود داره!!!»
«اولین دلیل اینه که من بهتر از شما اتو می کنم!»
خانم خانه پرسید:
« کی گفته که تو بهتر از من اتو می کنی؟»
ماریا جواب داد:
«همسرتون این طور می گه!»
خانم خانه گفت:«اوه!!!»
ماریا ادامه داد:
«دلیل دوم اینه که من بهتر از شما آشپزی می کنم!!!»
خانم خانه با اندکی ناراحتی گفت:
«مزخرفه! کی گفته آشپزی تو بهتر از منه؟؟؟»
ماریا گفت:
«همسرتون این طور می گه!!!»
خانم خانه گفت:
«اوه!!!»
ماریا ادامه داد:
«دلیل سوم اینه که من برای عشقبازی بهتر از شما هستم!!!»
خانم خانه با عصبانیت زیاد فریاد کشید:
«آهان!!! این رو هم حتماً همسرم گفته، آره؟؟؟»
ماریا پاسخ داد:
«نه خانم! راننده ی شخصی تون این طوری می گه!!!»
خانم خانه پاسخ داد:
«آهان، باشه، باشه. راستی چقدر دوست داری به حقوقت افزوده بشه؟؟

[ جمعه 21 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1130

داستان شماره 1130

داستان کوتاه جالب و خنده دار بابا جــــــون ؟( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
بابا جون؟
- جونم بابا جون؟
این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟
- خب… خب… خب حتما اینجوری راحتتره دخترم
یعنی با لباس راحتی سختشه؟
- آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه
پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟
- …….هیس بابایی، دارم فیلم میبینم
باباجون، کم آوردی؟!
- نه عزیزم، من کم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم
خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود؟
- چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت میکنه
آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟
- نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه
پس چرا بدون مانتو میخوابه؟!
- خب مامانت اینجوری راحتتره !
اون آقاهه هم چون میخواسته حجابشو رعایت کنه با کت و شلوار خوابیده بود؟
- نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد
پس چرا خانمش که خیلی هم خانم خوبیه بهش کمک نکرد لباسشو در بیاره؟!
- چون میخواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته
واسه همینه که شما نمیتونید روی پاهای خودتون بایستید؟!
- عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟
داری میپیچونی؟
- نه قربونت برم عزیزم،اما یه بچه خوب که وسط فیلم اینقدر سوال نمیپرسه؛باشه عسل بابا؟
اما من هنوز قانع نشدم
- توی این یک مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم
چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل میخوابن؟
- واسه اینکه تختخوابشون کوچیکه، دو نفری جا نمیشن
خب چرا یه تخت بزرگتر نمیخرن؟
- لابد پول ندارن دیگه
پس چرا اینا دوتا ماشين دارن، ما ماشین نداریم؟
- چون ماشین باعث آلودگی هوا میشه، ما نخریدیم عزیزم
آهان،
یعنی آدما نمیتونن همزمان دوتا کار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و
خانومه که حجابشون رو رعایت میکنن، باعث آلودگی هوا میشن، شما و مامان
که باعث آلودگی هوا نمیشین حجابتون رو رعایت نمیکنین؛ درست گفتم بابایی؟
- آره دخترم، اصلا همین چیزیه که تو میگی، حالا میشه من فیلم ببینم؟
باشه،
ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلمها قرار نگیری بری ماشین بخریها، به
جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت کنه که تو اینقدر موقع
جواب دادن به سوالاتم خجالت نکشی! باشه باشه ؟

[ جمعه 20 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1129

داستان شماره 1129

داستان پسرك و لاك پشت( بی ادبانه و طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان ببخشيد اگه اين داستان يكم
....

پسری دوازده ساله که لاک پشت مرد ه ای را که ماشین از رویش رفته بود همراه داشت و آن لاک پشت مرده را با بند کوتاهی در پشت سر خود همراه خود می کشید وارد یکی از خانه های فساد اطراف آمستردام شد و گفت: من می خواهم با یکی از خانم ها سکس داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم. رییس گرداننده آنجا که همه «مامان مريم » به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرف ها نداشت وقتی اسکناس ها را در دست پسرک دید اندکی فکر کرد و گفت: باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن. پسر که خیلی زبل بود گفت: لیزا را می خواهم که بیماری مسری داره. تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا می خوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را می خواهم. اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که «مامان مريم» راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد. ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به «مامان مريم» داد و می خواست بیرون برود که «مامان مريم» پرسید: چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟ پسرک با بی میلی جواب داد: امروز عصر پدر و مادرم می روند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش
"کلفت" میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد. بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش "کلفت"را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه ترتیب اونو خواهد داد و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد. وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پست چی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد. هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت

 

[ جمعه 19 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1128
[ جمعه 18 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1127
[ جمعه 17 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1126
[ جمعه 16 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1125
[ جمعه 15 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1124

داستان شماره 1124

داستان به ظاهر بی ادبانه اما اموزنده

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصه، یکبار که بانوی خانه مشغول جستجو در احوال خرش بود ناگهان دید که آن کنیزک زیرِ خر خوابیده است. بانو از شکافِ درِ طویله آن صحنه را دید و از آن صحنه سخت در تعجب شد. دید که خر با آن کنیزک همانطور جماع می کند که مردان از روی عقل و عرف با زنان خود می کنند . بانوی خانه وقتی آن وضع را دید دچار حسادت شد و با خود گفت: حال که این کار شدنی است، پس من بدین کار شایسته ترم زیرا که خر مالِ من است. حالا که این خر همه چیز را آموخته است و همه وسائل شهوت رانی آماده است چرا من که صاحب خر هستم از این لذت بهره نبرم

بانوی خانه با آنکه آن صحنه را دیده بود اما خودش را به ندیدن زد و درِ طویله را به صدا در آورد و بی آنکه چیزی بروز دهد گفت: آهای کنیزک چقدر می خواهی این طویله را جارو کنی؟ و برای سرپوش نهادن بر غرض خود گفت: آهای کنیزک من دارم می آیم، در را باز کن و برای رد گم کردنِ کنیزک عمدا سرزده وارد نشد . کنیزک که از شنیدن صدای بانویش به شدت هول شده بود به سرعت همه ابزار و وسایل فساد را پنهان کرد، یعنی کدو و دیگر چیزهای لازم این کار را قایم کرد و جلو رفت و در را باز کرد . کنیزک برای سرپوش نهادن بر عمل قبیح خود و رد گم کردن بانو، چهره اش را گرفته نشان داد و چشمانش را نیز اشک آلود کرد و لب هایش را به هم مالید که یعنی من روزه ام و با جارویی که در دستش بود چنین وانمود می کرد که من طویله را جارو می کردم تا جای خوابیدن این حیوان را آماده کنم .کنیزک همینکه جارو به دست در را باز کرد، بانو زیر لب گفت: ای استادِ حیله گر! چهره ات را گرفته نشان می دهی که من نفهمم. اما چه شده است که آن خر از خوردن علوفه دست کشیده است؟! جماع نا تمام مانده است و خر خشمگین است و آلتش می جنبد و به انتظار تو، دو چشمش بر درِ طویله دوخته شده است. البته آن بانو این حرفها را در دلش می گفت و در آن لحظه کنیزک را مانند افراد بی گناه محترم و گرامی می داشت. سپس آن بانو به کنیزک گقت چادرت را سر کن و به درِ فلان خانه برو و پیغامی از من به آنجا برسان و با این حیله کنیزک را از خانه دور کرد

با دور شدن کنیزک، در حالی که بانو از مستی شهوت شادمان بود، در را بست و در آن لحظه با خود گفت: اینک خلوتی یافتم، پس باید با صدای بلند شکر کنم زیرا از جماع کثیر و قلیل( با مردان ) رها شده ام . از شدت شادی، شهوت آن زن هزار برابر شد و در آتش شهوت آن خر بی تابی می کرد.( چه شادی؟؟؟ در حالیکه آن شهوت او را بازیچه خویش کرده بود. امیال شهوانی، دلِ آدمی را کر و کور می کند به طوریکه خر مانندِ حضرت یوسف(ع) جلوه می کند و آتش به صورت نور . شهوات نفسانی بسیاری از خوش نامان را بدنام کرده ، و بسیاری از افراد زیرک را گول زده و ابله ساخته است.)آن زن درِ طویله را بست و شادمانه خر را به روی خود کشید و ناگزیر طعم کیفر این عمل را نیز مزه کرد. آن زن خر را وسط طویله آورد و طاقباز زیر آن نره خر دراز کشید . روی همان کرسی خوابید که از کنیزک دیده بود، تا آن بدکاره نیز به کام برسد . پایش را بالا آورد و آلت خر در او وارد شد و از فشار آلت خر آتشی  در شکم او شعله ور شد. خر که عمل جماع با انسان را آموخته بود تا به انتها آلت خود را وارد شرمگاه زن کرد و آن بانو با این فشار ، در دم هلاک شد . فشارِ سنگین آلتِ خر، جگر آن زن را پاره کرد و روده هایش از هم گسیخت. آن زن حتی فرصت نفس کشیدن هم نیافت و در همان لحظه جان داد. کرسی به یک طرف افتاد و زن به طرف دیگر . کف طویله پر از خون شد و بانو واژگون افتاد و جان سپرد و این حادثه ناگوار جانش را گرفت.(بهتر است کمتر کسی برای این بانو و نوع مرگش غصه بخورد و یا اینکه خود را بهتر از او بداند. زیرا که این نفس حیوانی در مثل مانندِ آن نره خر است و قهرا زیر چنین حیوانی خوابیدن از عمل قبیح آن زن بدتر است. اگر بر اثر پیروی از نفس اماره در حالت خودبینی بمیری، بدان که حقیقتا تو مانند همان زنی . اینست معنی کشفِ اسرار در روزِ قیامت. تو را به خدا از این تن که مانندِ خر است فرار کن و به راحتی خود را در زیر آلت او قرار نده
دان که این نفسِ بهیمی نر خرست                     زیرِ او بودن از آن ننگین تر است
در  رهِ   نفس  ار  بمیری  در   مَنی                   تو   حقیقت دان  که   مثلِ   آن   زنی

پس از آنکه کنیزک پیغام را رساند به خانه بازگشت و از شکافِ در طویله دید که بانو زیرِ خر مرده است. کنیزک گفت: ای بانوی احمق این دیگر چه وضعی است؟؟؟ اگر استاد به تو فنی نشان می داد فقط ظاهر آن فن را دیدی اما راز آن بر تو پوشیده ماند. ای بانو هنوز استاد نشده ای رفتی دکان باز کردی؟! تو که آلتِ خر مانند شیرینی و عسل لذت بخش دیدی، پس ای آزمند چی شد که آن کدو را ندیدی؟ یا چنان در عشق خر فرو رفتی که کدو از چشمات پنهان ماند؟(بسیار کسانی هستند که همیشه رو به تقلید کورکورانه می آورند و بدون آنکه در کاری همه فنون را یاد بگیرند خود را استاد پنداشتند و چنان مغرور می شوند که مانند آن بانو از روی تقلید و بی تمهید لازم در فکر تمتع و بهره برداری از دانسته های اندک خویش بر می آیند و در مثل مانند آن بانو هلاک گشته و به زمین می خورند
 

 

[ جمعه 14 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1123
[ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1122

داستان شماره 1122

داستان زن و مرد( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بچه ها ببخشید اگه داستان یکم....

مرد- بخور، یه ذره بخور دیگه
زن- نه دوست ندارم، حالم بد میشه
مرد- بخور، به خدا تمیزه تازه شستمش
زن- میگم دوست ندارم، اصرار نکن
مرد- حالا تو بخور، اگه بخوری من حال میکنم
زن- اگه نخورم چی؟
اگر مایل به خواندن این مطلب جالب بودید به ادامه مطلب بروید
مرد- بخور، یه ذره بخور دیگه
زن- نه دوست ندارم، حالم بد میشه
مرد- بخور، به خدا تمیزه تازه شستمش
زن- میگم دوست ندارم، اصرار نکن
مرد- حالا تو بخور، اگه بخوری من حال میکنم
زن- اگه نخورم چی؟
مرد- د بخور دیگه، این همه واسش توی حموم زحمت کشیدم که تمیز شه تا تو بخوریش، تو بخور، جای دوری نمیره، بخور عزیزم
زن- خوب آخه بدم مییاد، چندشم میشه، اصلا از تصور اینکه بزارمش توی دهمن حالم بد میشه، میترسم دلم درد بگیره آخه
مرد- نه نترس، اولش اینطوری، یه خورده که بخوری عادت میکنی، بیشتر زنها میخورن چرا چیزیشون نمیشه پس؟
زن- غلط کردن بقیه زنها، من با بقیه فرق دارم
مرد- حالا تو هم بخور که مثل بقیه بشی، آفرین خوشگلکم. بخور عزیزم
زن- اگه یک کمی نمک بهش بزنی شاید بخورم
مرد- چشم عزیزم نمک هم میزنم، بیا اینم نمک
زن- ببین میدونی چیه من اصلا دلم بر نمیداره بخورم. بیا و از خیرش بگذر،من بخورش نیستم، بابا صد دفعه گفتم به جای کله پاچه حلیم درست کن صبحانهبخوریم. خوب خوشم نمییاد. میگی چیکار کنم
مرد- اصلا نمیخوری نخور همش رو خودم میخورم. گشنه که بمونی حالیت میشه یه من دوغ چقدر پنیر مید

 

[ جمعه 12 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1121
[ جمعه 11 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1120
[ جمعه 10 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1119
[ جمعه 9 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1118
[ جمعه 8 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1117
[ جمعه 7 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1116
[ جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد